سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کنکوری بودم که #واتس_اپ ریختم، آن هم با یک دنیا تردید و اما و اگر، همین که وارد شدم همه ی مخاطبانم غیر از دو نفر را مسدود کردم، کسی غیر از همان دو نفر نمی دانست که آن دور و برم، مخاطبینم کمتر از 30 نفر بودند، از آن میان در میان صفحه ی خالی ام فقط دوستی بود که سوالات درسی می پرسید و می رفت و یک نفر دیگر هم بود که در آن بحبوحه به یادم بود و حالم را می پرسید، از درس هایم خبر می گرفت، برایم عکس و کلیپ می فرستاد و من با تک تکشان عشق می کردم.
آن زمان یکی از بزرگترین شادی هایم برگشتن از مدرسه بود، آنجام که گوشی ام پیام می داد:"به شبکه wifi home متصل شد." و صدای خاطره انگیز همان یک دو دانه پیامی که می آمد، عکس های نشاط انگیز و کلیپ های ساده ای که بعضی هایشان را بیش از هزار بار می دیدم و تا خیلی وقت در حافظه گوشی و حافظه بلند مدت خودم باقی می ماندند.
آن پیام ها هنوز روی کامپیوترم هست، وقتی بعضی هایشان را نگاه می کنم می دانم که اگر امروز میان دنیای مجازی شلوغم فرود بیاید حتی زحمت دانلود کردنش را هم به خودم نمی دهم، برعکس آن زمان ها دیگر از کمتر فیلمی لذت می برم و چند بار نگاهش می کنم، همه ی رنگ ها، صداها، جلوه های بصری بیش از حد ساده و پیش پا افتاده به نظر می رسند، دیروز که بعد از مدت ها از دیدن یک کلیپ به وجد آمدم و مدام عقب زدم و دوباره دیدمش یاد آن زمان می افتم، بیخود نیست که خیلی اوقات به دوستانم می گویم بیاید به #واتس_اپ برگردیم انگار اگر به صفحه ی سبز و آشنای واتس اپ برگردیم دنیای شلوغمان خلوت می شود، آدم هایی که تغییر کرده اند به حالت اولیه شان برمی گردند، انگار آن کسی که دیگر بعد از مدتی نه عکس و نه فیلم فرستاد و بعد از مدتی دیگر حالم را نپرسید و بعد از مدتی دیگر حتی حرف نزد آنجا به صورت فریز شده باقی مانده تا من از مدرسه برگردم گوشی م به شبکه wifi home متصل شود و دوباره بگوید "خسته نباشی" "حالت خوب است؟" "گزینه دو چه شد" و از این دست حرف های خوب...
دیشب فکر می کنم اگر با گوشی قدیمی مامان (که حالا دیگر به عنوان لغت نامه دهخدا ازش استفاده می کنم) پیامک بزنم دوباره 16 ساله می شوم، فکر می کنم اگر دوباره لب آشپزخانه طبقه سوم بنشینم می آید و روی همان صندلی تاریخی می نشیند و می گوید خیلی حرف نزده داریم، فکر می کنم اگر جلوی ناهارخوری منتظر بمانم و هر ازچندگاهی دنبال گربه ها کنم باز هم مثل قدیم می آید و می خندد، برای همین توهم خوش است که دوباره می روم و میان یکی از هزاران گروه شلوغم می گویم بچه ها بیایید به #واتس_اپ برگردیم...
.
.
.
پ.ن: ما خوش بختیم، زندگی هم خوب و روان است، شادی های کوچک مثل دانه های گردنبند مروارید از پی همدیگر می روند و می آیند ولی خب این حسرت گذشته ناشی از همان مکانیسمی است که در مغزمان تعبیه شده و با یک صدای آشنای کوچک و یک بوی ملایم قدیمی ما را به گذشته می کشاند و چون سختی های گذشته را فراموش می کنیم و تنها خوبی هایش را به خاطر می آوریم برایمات شیرین است، وگرنه آدم های ناشکری نیستیم... وگرنه آدم های #ناشکری نیستیم...
پ.ن: کلیپ خوب مذکوری که از دیروز چندین بار دیدمش این پایین هست


+ تاریخ جمعه 94/11/23ساعت 9:0 عصر نویسنده polly | نظر